مریم پوراسماعیل / نشریۀ تجربه / شمارۀ 16 / بهمن 1401
معرفی کتاب ذهن بازیگوش
(نویسنده برای نوشتن این یادداشت ناچار بوده است گذشتهاش را مرور کند. او از شکیبایی شما آیندهنگران سپاسگزار است)
دیِ 1400. تهرانِ ابری. خانهی قدیمی کوچک در محلهی سهروردی. تاکِ پیر از داربندِ حیاط تا آنسوی کوچه پهن شده. اتاقی کوچک با پنجرهای سراسری رو به حیاط. هر گوشهای از اتاق اثری هست تماشایی. دفترِ نشر به گالری کوچکی میمانَد. «چای میخورید؟» آقای مشکی با لبخند و طمأنینه میپرسد. میز کوچک و دو صندلی. شیشهی دربستهی گُل خشک و ظرف بیسکویت. از هر دَری سخنی، خاصه از کتابها. یادم نمیآید حرفهایمان چطور رسید به ترجمههای من. و حرف کشیده بود به ذهن بازیگوش. «باید بخونیدش.»
آقای «میم»، معلم موسیقیام، میگفت: «این دستگاهها و گوشهها را حفظ میکنی که فراموش کنی.» استاد «کاف» هم میگفت: «نُت درسته. خوب هم میزنی. اما نشده.»
«اما نشده». چرا نشد؟ به اندازهی سالهای عمرم آدمهایی را میشناسم که مشتاقانه پیگیر موسیقی بودهاند، و نوازندگی روی صحنههای تالارهای موسیقی خیالِ جوانیهاشان بوده. حالا نگاه میکنم به زندگیهاشان: بعضیها سازهاشان را چارمیخ کردهاند به دیواری از دیوارهای خانهی متأهلی. عدهای بسنده کردهاند به تدریس. عدهای دلشان را به بازخوانی و بازنوازیِ ترانههای قدیمی در محافل خانوادگی خوش کردهاند. عدهای هم، مثل من، ترجیح دادهاند شنوندهی مشتاق و پیگیر موسیقیِ خوب باشند. بارها خواب دیدهام آواز میخوانم، مثل بلبل، بیتلاش. بارها خواب دیدهام سازی دست میگیرم و نغمهای جاندار مینوازم، بیتلاش. فهمیدهام تن و جانام به صرفِ شنیدن موسیقی راضی نمیشود.
کاسهی چهکنم چهکنم به دست، میرسم به ذهن بازیگوش. کتاب با این بند شروع میشود:
«لیلا واژهای قدیمی در سانسکریت است به معنای بازی و سرخوشی. البته معنایش از این معادل عمیقتر است و بیشتر به معنی سرخوشی مقدس، یا بازی خلقت، ویرانکردن و بازآفرینی است، به معنای قبض و بست کیهان. لیلا این واژهی پردامنه و عمیق، هم به معنی خوشباشی و دمغنیمتشمری است، هم به معنی بازی خداگونه و هم عشق.»
بازیگوشی. بازیگوش بودم اما باهوش هم بودم. هوشام میگفت اگر چارچوبها را بشکنم بد میبینم. دیده بودم با بچههایی که چارچوب میشکنند چه میکنند. شاید برای همین محتاط بار آمدم. و این احتیاط به موسیقیام هم نشت کرد. «لولوخرخرهی بعدی ترس از یاغی یا ناهنجار جلوه کرده است. ممکن است در دانشکده از همگنان یاد بگیریم که اگر به اندیشمند یا، حتی بدتر، هنرمندبودن شناخته شویم از جامعه طرد میشویم. ترس از موفقیت میتواند به بدیِ ترس از شکست باشد. والدین میتوانند به این ترس دامن بزنند. ممکن است کودک را تشویق کنند که بهترین باشد اما فقط در چارچوبهای پذیرفته. ممکن است کودک بترسد که اگر خود واقعیاش را نشان دهد دیگر او را نپذیرند یا دوست نداشته باشند. در اغلب موارد این صرفاً ترس نیست بلکه واقعیت دارد.»
زمانی که از آقای «کاف» مشق موسیقی میگرفتم، شده بود روزی هشت ساعت «تمرین» میکردم، اما نمیشد: «اشکالاتی ظریف و جدی به آن فرمول کلیشهای درون ذهنمان وارد است که میگوید «کار نیکو کردن از پُر کردن است». خیال میکنیم تمرین فعالیتیست که در شرایط خاصی انجام میدهیم تا برای اجرا یا «کار اصلی» آماده شویم. اما اگر میان تمرین و کار اصلی تفاوت قائل شویم، هیچکدام حقیقی نخواهد بود. همین جداسازیست که باعث شده بعضی کودکان با تمرینات ملالآور و ملّانقطی که ظالمانه به آنها تحمیل میشود از پیانو، ویولون یا خود موسیقی برای همیشه زده شوند. بسیاری هم حین آموزش از ادبیات، مکانیک یا اصلاً خودِ کار خلاقه رویگردان میشوند.» باورم نمیشود! خیال میکنم آقای استفن ناخمانوویچِ نویسنده، نشسته اَنگ مشکلاتِ من در موسیقی کتاب نوشته! به صفحههای آخر کتاب که میرسد تعجبام به حیرت بدل میشود.
سال نودوهشت بود. سالِ بد. اولین حملهی هراس را آن سال تجربه کردم. اُفت فشار، ضربان بالای قلب، عرق سرد، وحشت، احساس نزدیکی به مرگ. ماههای بعد، وقتی از بیماریام آگاه شدم، بنا کردم دربارهاش خواندن. حملهی هراس یا پَنیک. Panic، از پَن میآید، خدای اسطورهایِ نیمهمرد نیمهبُز. خدای چوپانها و گلهها. خدای حیات وحش. خدای نامحبوب. پَن در دشت و جنگل، پیِ فرشتهها میدود و با فریادش به وحشتشان میاندازد. من فرشته نیستم! چرا پَن دنبالام میدود؟ «شهوت- قانون الهی عشق و تمنا- از عمیقترین ریشههای تکاملی انسان برمیخیزد، یعنی از نیاز به خلق، نیاز به جانبخشیدن و تولید مثل. شهوت انرژی خلاقه است که در تمام موجودات زنده به ودیعه نهادهاند. [...] شوقی که موجب فوران قدرت است و وقتی خود را از شبح قضاوتگر میرهانیم و مرزهای وجود را گسترش میدهیم، آزاد میشود و شروع به آفرینش میکند. شخصیتهایی مثل پَنِ یونانی و کریشنای هندوها (خدایان فلوتنواز)، خدایان حیلهگر و خدایان عاشق نمادِ این قدرتاند، خدایانی که پیشینیان آنها را نماد انرژی حیاتی کیهان و نیروی خلاقه میدانستند و میپرستیدند. این خدایان زیرزمینیِ صاحب قدرتِ لیلا در مهار انرژی عناصر اربعه. نقش این انرژی فعالکردنِ ما هنرمندان در کار خلاق است، کاری که نیاز به مهارت و آزادی دارد و ابزارش فرهنگ و تهذیب نفس است.»
پَن، خدای چارچوبشکن، آمده تا از خودم آزادم کند. آزادی. هیچ زندانیای بداههپرداز نیست. گیرم آدم بندیِ خودش باشد؛ از میان برخاستن اسم فصلی از کتاب است. میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز. فکر میکردم فاطمه ترابی، مترجم کتاب، اشارههای نویسنده به اندیشههای صوفیه را دلیلی دیده تا بعضی واژهها را با نگاه به سنّت ادبی-عرفانی ترجمه کند؛ ازجمله ترجمهی Disappearing به از میان برخاستن. اما در ادامه دیدم خودِ نویسنده بارها به ابیاتی از مثنوی معنوی جلالالدین محمد بلخی اشاره کرده. دستمریزاد به فاطمه ترابی.
باری، ذهن بازیگوش به این میمانَد که یک فرَنگی نشسته باشد بشنو از نی چون حکایت میکند را با زبان و تجربهی امروز تفسیر کرده باشد. به این میمانَد که کسی دفتر خاطرههات را خوانده و برای کلافهای گوریدهی کار خلّاقانهات راهکارهایی داده باشد. ذهن بازیگوش کتابچهی راهنمایی هر کسیست که میخواهد بندها را پاره کند و در ساماندادن به زندگی خودش و دیگران، فعالانه بکوشد؛ برای هر کسیست که این روزها، پَن، از سر خیرخواهی، پیاش افتاده و فریادهای نخراشیدهاش را سر میدهد تا بیدارش کند، تا آزادش کند.