ترجمۀ نجمه شبیری
عشق در زندگی شما چگونه بوده است؟ دست و دلبازانه؟ سهلانگارانه؟
چه بگویم، شاید بهتر باشد بگوییم پایدارانه!!
عشق باعث خرسندی شماست؟
بله، قطعاً.
اگر میبایست فقط یکی از اینها را انتخاب کنید، انتخابتان کدام بود؟ این که محبوب باشید یا اینکه مشهور باشید؟
بدون شک اینکه محبوب باشم. به دنبال شهرت بودن اشتباه است. شهرت به تنهایی ارزشی ندارد. به قول کیپلینگ شکست و موفقیت دو روی یک سکه هستند. باید انتظار هر دو را داشت، مهم نیست. هیچکس همیشه موفق نمیشود و هیچکس هم همیشه شکست نمیخورد.
از کیپلینگ خوشتان میآید؟
فکر میکنم که او بزرگترین نویسندههای زمان خود بود. از همه مهمتر این که حماسینویس بود و این شاید به نوعی عجیب بود. چیزی که ما الان کم داریم اشعار حماسی است. اما خب شاید گاهی بتوانیم چنین چیزی را در یک فیلم غرب دور ببینیم.
شما همراهی را که همیشه در زندگی انتظارش را میکشیدید، یافتهاید؟ در اینجا از شعر و ادبیات حرف نمیزنیم.
بله، اما این سوال کمی شخصی است. ترجیح میدهم پاسخ ندهم.
آخر خودتان در شعر گمشده در کتاب طلای ببرها گفتهاید:
محبوب من کجاست؟
همو که میتوانست باشد و نیست
محبوب شاد
و یا غمگین ماتم زدهام
کسی که میتوانست شمشیر یا سپرم باشد و نبود.
محبوب گمگشتهام کجاست؟
محبوبی از تبار پارس و یا نروژی
سعادت بیناییام کجاست؟
بیناییام کو؟ دریا کجاست؟
آه، کجاست فراموشی؟
تا که از یاد ببرم هر آنچه هستم.
آن شب ناب کجاست؟
که روز پر مشقتش
به دهقان سختکوش امان دهد؟
چنان که ادبیات میخواهدش
من نیز به محبوبی میاندیشم
که هماره انتظارم را میکشید
و شاید، هنوز هم انتظارم را میکشد.
بعد از این همه سال هنوز انتظار میکشم. اما خب جریان چیز دیگری است.
یار دیگری؟
بگذریم. بهتر است در مورد این مسائل شخصی صحبت نکنیم.
بله اما چیزی که برایم جالب است که جدا از عشق یک زن و مرد، جدا از عشق دو انسان، عشق و خوشبختی چیز دیگری هم هست، نه؟ خوشبختی چیست استاد؟
خب یک نویسندۀ خوب باید همواره به این موضوعات فکر کند، ولو به خاطر کتابش. طبیعتاً من بارها و بارها به حقارت، بیماری، شکست و نیز فقر، که به نوعی با آن آشنا هستم، اندیشیدهام. برای خلق یک اثر این کار ضروری است.
شما کی با فقر آشنا شدید؟
خب آنقدرها هم با آن غریبه نیستم. البته فقط وضعیت بد اقتصادی و نداشتن پول نیست. نداشتن هر چیزی یعنی فقر در آن.
خیلی از فقرها هم از فقر مالی بدتر است.
بله، دقیقاً همینطور است.
قشر فقیر حداقل شعر مخصوص به خود را دارند، «شعر مبهم».
شعر مبهم. بله، البته به نظر من «شعر مبهم» بیشتر به قشر متوسط جامعه تعلق دارد تا قشر فقیر. چون شاید فقرشان فقط در پول باشد اما در عوض شرافت و آبرو دارند. من آنها را بهترین قشر هر جامعهای میدانم. و بدون شک آنها بر اقلیتهای نوکیسه و ثروتمند ارجحند. یک شعر برایتان میخوانم:
زندگی متوسطی دارم
سبکی عامی و متعادل
خوشنودم که چیزی ندارم که کسی نبیند
این هم از مزایای تعلق داشتن به طبقۀ متوسط جامعه است.
چندین بار اشعارتان را برایتان خواندهام. الان هم اثر دیگری را برایتان میخوانم: «شرافتمند، خوشبخت است.»
آه، بله، شرافتمند خوشبخت است. ببینید من عقیده دارم که ما باید خوشبخت باشیم! تا آخرین لحظههای زندگی، از آن لذت ببریم.
ذهن من سرشار است از هنرهای ناچیز...
شما واقعاً به این هنرهایتان میگویید ناچیز؟
بسیار خب. همین هم هست، کلمۀ جالبی است: ناچیز!
«به من ارزش را اعطا کردند
ارنه ارزشمند نبودم.»
بله.
«همواره در کنارم حامیانی بودهاند با لبخندی درخشان».
بله، من احساس کردم که مادرم چطور مرد. تا لحظۀ آخر هم به فکر خوشبختی من بود. خوشبخت باشم، شاد زندگی کنم و من هم همیشه به فکر خوشبختی او بودم.
خوشبختی شما دغدغۀ بزرگی برای مادرتان بود.
بله، بله، خیلی. در عوض تمام آنچه که من به او دادم یکسری یادداشت و تقدیمنامه بود و شعر نه چندان خوبی که برایش سرودم که تازه آن شعر هم برای بعد از فوتش بود. فکر میکنم برایش کم گذاشتم.
ایشان خیلی غصهتان را میخورد؟
بله، خیلی زیاد.
بیشتر از آنچه که شما غصۀ او را میخوردید؟
بله، دقیقاً.
تقریباً همیشه مادرها بیشتر به فکر فرزندانشانند تا برعکس.
بله، اما بگذارید چیزی بگویم، هربار که یک نفر میمیرد اطرافیانش با خود میگویند اگر کمی با او مهربانتر بودم، اگر برایش مفیدتر بودم، اگر نرمتر بودم، اگر آنقدر با او بحث نمیکردم، چیزی از من کم نمیشد.
بسیاری از مردم هستند که دوست دارند بدانند شما چطور کارهایتان را مدیریت میکنید؟ همیشه از من میخواهند که از شما بپرسم چطور مینویسید و کار میکنید؟
خب اینکه بحثش جداست.
خب آخر با وجود مشکلات و نابیناییتان چطور اینکار را میکنید؟ مشکلات شما برای به سرانجام رساندن یک اثر چندین برابر سایرین است. اینطور نیست؟
خب حقیقت این است که من به تنهایی عادت کردهام. یاد گرفتهام چطور گلیمم را از آب بیرون بکشم. شعرها و نثرها و داستانهایم را در سر دارم و وقتی کسی به خانهام میآید آنها را برایش بازگو میکنم تا بنویسد.
یعنی آنها را در ابتدا حفظ میکنید؟
بله، روی تختۀ ذهنم مینویسم!
تختۀ ذهن.
بله، البته کاش اینطور نبود. دلم میخواست بتوانم با ماشین تایپ کار کنم یا بتوانم به خط بریل بخوانم و بنویسم، اما هیچکدام از اینها را بلد نیستم. گاهی کتابها را به دست میگیرم، البته نمیتوانم آنها را بخوانم ولی خوب حسشان میکنم.
شما کنفرانسهایی را در بوئنوس آیرس دادید و من کنفرانسی در مورد کوری را به خاطر دارم. بعد هم یکسری شعر خواندید.
بله، سعی داشتم بگویم که کوری آنقدرها هم وحشتناک نیست. مخصوصا مورد من. چون خیلی آرام و تدریجی اتفاق افتاد. من بیناییام را به صورت تدریجی طی سالیان دراز از دست دادم. سال 1955 بود که کاملا نابینا شدم.
تا قبل از آن شما قادر به خواندن بودید؟
بله، به کتابخانه میرفتم و کتاب میخواندم. آن اواخر کمی با خواندن اعداد و حروف مشکل داشتم. اما بعد از آن دیگر هیچ چیز. نه نوشتههای کتابها را میدیدم و نه حتی عکسهایشان را. همان روزها بود که شعری گفتم به نام: «دیگر هیچکس در آینه نیست.»
هیچکس در آینه نیست.
بله، دیگر هیچکس در آینه نیست.
آقای بورخس، میدانیم که نابینایی یک جور محدودیت است، مشکلاتی به همراه دارد. شما این را قبول دارید؟
بله خب، نابینایی شکلی از تنهایی است.
بله، یک جور تنهایی است. با اینحال پیش آمده فکر کنید که نابیناییتان به نوعی کمکتان کرده است؟ و سفسطهای در راه پیشرفتتان در نویسندگی بوده است؟
بله، شاید.
نابینایی را ترجیح میدهید یا اینکه ترجیح میدادید میتوانستید ببینید و از بیناییتان لذت ببرید اما در عوض چنین چیزی راه پیشرفت را برایتان باز نمیکرد؟
حق با شماست. نابینایی گاهی در حرفهام کمکم کرده است، اما خب شرایطم این است، جور دیگری ممکن نیست. اینطور پیشآمده. در حال حاضر این شرایط را پذیرفتهام و آن را ارج مینهم. اما حرفتان را قبول دارم، همیشه میگویم که نابیناییام به نوعی عامل پیشرفتم بوده است و به آن خیلی مدیونم.
شما حاضر بودید همۀ آثارتان را در قبال برگشتن بیناییتان بدهید.
نه.
نه. آثاری که از سال 1956 به بعد دارید را چطور؟ در قبال بیناییتان میدادید؟
نه. نه.
باز هم نه.
میلتون بیچاره خودش را به خاطر نابیناییاش اینطور دلداری میداد:
بالاخره چه اهمیتی دارد که آدم رنگ چیزهای بیاهمیت را ببیند؟
جالب است، نه؟ البته واضح است که برای دلداری دادن به خودش بوده است.
آخر مسئله که فقط این نیست، به شخصه حتی به راحتی در خیابان راه هم نمیتوانم بروم.