پنکه انگلیسی | به روح اشیا در آبادان | کورش کرمپور
پنکه
یه پنکه انگلیسی
که آویزونه از زمین وُ آسمونِ آبودان
موج مونه گرفته
لابهلا اَبرا گیر دادُم به خودُم
تا آفتاب بتونْ بُخوره
بچرخیم بلکه یه چیزایی یادمون بیاد
یه چیزایی به هرکدوم از پرّههام ویلونه
ویلونن، گوشت و استخون فِک و فامیلاتون که رفتن غربت
ویلونه، عکس بِچهگیاتون که مو براشون غریبُم
«مسجد بوشهریا» زیر علَمُم سنج دمام میزِنه، ویلون
کلیسا لِبِ یه پَـرَّم، زنگ میزنه ویلون
دوچرخههای «بیستوهشتی» که از کنار پلیتا میرفتن سرِ کارُ
وُ ئی گونیهای تیکه پاره مال شهیدا
که خدا میدونه هر کدومشون کجای دل کی میخواد بیفته
بیفته عینِ خُمپاره ترکش بزنه به اونایی که یادشون رفته
پنکه
یه پنکهای که زیر خَمسهخَمسه
با جونش میچرخید و بازی میکرد
قربون آبودان که همه چیاش آبودانیه
مو با ئی همه پیچ و مُهرۀ انگلیسی که تو تِـنِـمه
بِچه نافِ پالایشگام
میدون طَیِّب/ آخِرِ خیابون سیاحی/ نبش بیستمتری
سایهم افتاده رو خونه شرکتییا
ایقد میچرخُم که بیلرسوتای خسه و خیس
دلشون خُنک بشه
زِینو... زِینو... بخونُم بزنُم به شرجی
بریم تو نخلا
زلف زِنامونِ ول کنیم تو هوای دِمِت گرم
سایهم افتاده رو قبرا
سینما
میچرخُم مِثِ سینهزنی
گردِ خاکسݧݨݨّـونو میفرسݨݨݨّـم پشت پردههایی که دسّاش
نذاشتن حرف گـوَزنا تموم بشه رو پردۀ سینما
پنکه فاتحه نبلده
وِلی او عامویی که تو مو هی پیچ و تابُم میده، میگه :
بچرخ
بغض پنکه، یه بغض دیگن، کُـکا
ولی فوگورات بگیرتشون
اگه با سیمای بیسیمشون
اتصالی بندازن تو زندگیم
به وِلای علی
یه پنکهای بود
که وختی اعصابش خِراب میشد
سیماش قاطی میکرد
دس میپِـروند، کلّه میپِـروند
تیکّه میپِـروند:
خوشگله، زیر پنکه نِشین که تیکّهتیکّت میکنه
هنو یه جو غیرت تو پر و بالُم مونده
که وختی میچرخُم شبیه قِرتییا نِشُم
مو یه پنکه انگلیسیُم
خِـلاص
پاشِم برِسه هَسّݧݧݨݨُـم
خِلاف !
آه! دخیلت یا سید عباس!
جیرجیری که تو چرخدندههامه
همو سرفههای خُشکیه که شیمیایی
تو آخرین چرخی که زدن
بِـغِـل یه ساک برزنتی زِدݫݫݫݭِشون زمینگیر شدن
عینهو مو که دارُم میچرخُم میاُفـتُـم میگیرُم به خِرابهها
دخیلت
ئی پنکهِ
تنها پهلوونیه که بی خالکوبی میچرخه
سىݔݧݨّـد! دلی که پر باروته
حرفاش معرکه نیسّن بِراش پنزاری بندازن
آخرش گندش مِثِ دود میزنه بالا
تریاکییا ، دارن به آسمون نیگا میکنن
یه ستاره تو آسمونِ خدا بود
که حالا داره مِثِ یه پنکه سوسو میزِنه
میشینن میکِشن
نقشه
چاقو
دس میکشن تو یه شب مهتابی که ماهِش مُـنُـم
ئی چرخ آخرم به سلامتی اونایی که شورش در آوُردَن
شهرشون که تابسّون یه زخمِ وُ آبشون نِمَک
اشک شور، زخم چش میسوزونه کُـکا!
ئی تیکّۀ دشتی بُخون
چرخیدن تو خونـِمه که به لِبُم رسیده
میخوام شورشِ در بیارُم
مِثِ یه دعوا ناموسی بچرخُم غیرتی
بریزم تو لینِ یک
یَــزلــِه بشه با چُماقا وُ چاقوا وُ تفنگا...
خدا رحمت کنه مردههاتونِه که هر کیش یه جا خاکه
مُنَم خونوادِمـِه از دس دادُم
خیلی پنکه بودیم تو خونهها
هیشکی مانِ از زیر آوار نِکشید بیرون
لاله هم نِکشیدن برامون تو روزنامههاشون
خدای محمد کنه
یه روزی
ئی بچه کوچیکا یه مرغ هوا بسازن
اسمشِ بذارن پنکه انگلیسی
اوقد بِـش نخ بدَن تا از او بالاها
برقصه برا عشقمون یه توپه وُ زمینِ خاکی
سینما و لینِ یک، بِـرِیم وُ تانکی
آتیشا تو دَلّـهها پاتوق شب بود
جوک میگفتیم بِــرا هم خنده رو لب بود
شرجییا، شیرجه تو شط شِنو میکِردیم
خودمونِ توی آب ولو می کِـردیم
بمبو بمبو، هِـلِـه با ضرب و تیمپو
میخوندیم بندری با سیا سَمبو
مو حق داشتُـم یکی پیدا بشه ازُم یه فیلم مستند بسازه
آبودانو ببرم دور دنیا بگردونم...
ولی خُ یه روزی
ئی بچه کوچیکا
خدای محمد
یه مرغِ هوا...
داغونم کُـکا
داغونم کُـکا ...