از هزار هزار فرهیب ابلیس
گویند ابلیس به شهری درآمد که مردماناش در قهر خداوند بودند. مرضهاء آکله بر تن ایشان درافتاده، گوشت سر و رویشان اکل کرده و به هر سولاخی مار و کژدم فروشده و ایشان همه عاجز اما بنمیمیرند. ابلیس آمد و گفت مرا رسولی فرستاد تا شما را خلاصی دهم، دست به دعا برآورید که رسول هر که باشد، ابلیس نباشد. بو که برآیید از این عفن. قیامتی از خلق برخاست. یکی ناله برمیآورد، یکی نهانی اشک ریختی که زنده شدیم و هرکسی به زاری انابه کردی. دست برآوردند که اگر تو ما را خلاصی دهی ما را خدا تو باشی. گفتای مردم مرده بودیت باز زندهتان کنم. اگر با من آیید شما را به ولایتی برم که از اگند مردگان در او هیچ نباشد و جایی باشد نیکو. گفتند ما خود در زمینی بودیم بس نیکو و روز شب میکردیم به خوشی، ما را رسولی بیامد وعدهای نیکوتر بکرد، افتادیم در اینکه بینی. تو را چه نشان است که از این بدتر نکنی. گفت مگر از آن رسول دیگر نشان خواستید؟ گفتند نه. گفت چون است که امروز چنین خواهید. گفتند حال ما نه چنین بود که بینی. گفت پس...
- مشخصات محصول
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر