سرزمینی میجویم بکر
نخستین جواب من به دوست شادروانام ژان آمروش، که مشاهدات فیالبداههٔ من را برای رادیو دیفوزیون تلویزیونِ فرانسه جمعآوری میکرد، این بود: «لیک این انگشت گذاشتن روی زخمهای عمیق است». «بین گل چیده شده و آنکه هدیه رفت/ هیچِ توصیفناپذیر». این فریفتهگی همانگونه که خوانندهٔ این نوشته مشاهده میکند، دایماً در شعر منخودنمایی می-کند. در معنی آن نه هیچ است که بهنظر میرسد نطفههایِ شناختِ خودِ وجود، که من هستم، تجلّی کند. بله، من در اسکندریهٔ مصر به دنیا آمدم، در شهری که دیگر جزو آبادی-های سبز و خرم نیل محسوب نمیشود. اسکندریه در کویر قرار دارد، در جاییکه شاید از زمان پایهگذاریِ آن زندهگی پر رفت و آمدی در جریان بوده است. با اینوجود زندهگی در اسکندریه، هیچ نشان پویایی در زمان از خود به جای نگذاشته است. اسکندریه شهری است بدون بنای تاریخی، یا بهتر بگویم فاقد بنایی که گذشتهٔ باستانی آنرا به خاطر بیاورد. بیوقفه در حال تغییر است در هر زمانی، زمان آنرا می-رباید. شهری است که در آن احساسِ زمان، زمانِ ویران-گر، پیش از هر چیز و در را‡س هر چیز، در تخیل زنده است. و به ویژه در هیچ گفتن، در واقع، به آن تکاپوی دایم نابودی که زمان در آن بهبار میآورد، فکر کردم. همچنین، به سرابِ آن هیچ وآن زمانِ سلب شده که میبایست به تخیل شاعر صیقل زنند، فکر کردم. به تخیلی که من را تا کودکیام پس میبرند، زمانیکه آن سرابها خودمانی شدن را آغاز کردند.
- مشخصات محصول
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر